غارنوشت
فراوان سخن با سکوت
فراوان سخن با سکوت دارم. این روحِ من است که سرِ همسخنی با هیچ همسخنی ندارد. این روحِ خاموش و بیتمنای من است که شعری بر لب ندارد. شعری بر لب دارد که نای شنیدهشدن نیستش. کسی در من نماز میخواند. کسی در من سر به هیچستانِ هیچکجاآباد نهاده. چشمهای در من فواره میکند و تمامم را غرقه در خود میکند. زنی در روانم شیونِ پسرمردگی سر میدهد. آه ای نمیدانم، در من چیست یا کیست که چنین است و نجاتی از او نیست. چه میگویم؟ هر گفتنی قیاس و تشبیه و مجاز است. هر سخنی ظن و گمان و بافش است. هر سکوتی سخنی نهان دارد و هر سخنی نیازمندِ سکوتانِ فراوان. حالم آنچنان بد نیست که چشمبسته تماشای نجوای مرگ کنم. حالم آنچنان خوش نیست که دوان سوی عشق باشم. روحم آنقدر به حضیض نیفتاده که خامِ شهواتِ روزگار شوم. روحم آنقدری متعالی نیست که از میانِ کثافاتِ دهریان دُر یابم. نه چنان خستهام که خمیراستخوان بیابندم و نه چنان شورمندم که استخوانشکن ببینندم. بیدارم و خوابنمایم. خوابم و بیدارروانم. آرامم و حیران. حیرانم و آرام. باید برای بیانش سکوت کنم. باید بخزم در نهتوی سکوت تا به مناجاتی بگویمش. شعر کاری نخواهد کرد. شعر را آدمی میگوید. فیضِ روحالقدس مددی نمیکند. باید قرآنی حزین خواند. باید دعایی عظیم خواند. در زندگی لحظاتی اینگونه هست. و لحظاتی اینگونه در زیستنم آنقدر فراوان هست که معنا و مصداقِ زندگی را نمییابم. مصداقی که خلایق دم از آن میزنند درنیافتنی است برایم. چنان در آناتِ حیات برابرِ بغضهایم ایستادهام که روحم رسوبیده. لایهلایه بر هم نشسته و با نموریِ جانِ خیسم قوتی مضاعف گرفته. من از زندگی چه میخواهم؟ این چیست که در هیچ اجابتی به لب نمیآید؟ شاید کمبودی نیست. شاید دیگر در من خواستی نمانده. شاید هم آنقدر فقرم که درکی از غنا ندارم. چنان ذاتم بیچیز است، چنان هیچم، که نای گدایی و تگاپو به تنم نیست. ها آفریننده! با من چنان معامله کن که درخورِ توست. ماهی آب چه میداند چیست؟ زنده هوا چه مییابد چیست؟ زمینیان و آسمانیان جاذبه و بُعد چه فهم میکنند؟ بیننده چگونه نور را ببیند؟ چیزی در من اضافی است. چیزی ناهمجنس است با من و با من است. یک منِ مضاف دارم. اضافهمن دارم. سکوت میکنم و دم میزند. سخن میگویم و خاموشم میکند. شاید او درست باشد. شاید من اضافهام. شاید من از میانه برخیزم درست شود. چه کنم با این؟ چه کنم با آن؟ نکند همهشان نمودی از آنی باشد که میدانم. مبادا همهاش بازی باشد. آه چه میگویم؟ به کجا میروم؟ کهام چهام؟
توقع و تحمل
خواندنِ کتابی در اواخرِ اسفندماهِ نودوسه به من آموخت که توقع و تحمل رابطهٔ عکس با هم دارند. پیش از آن نیز رفتارم چنین بود، ولی نظری نشده بود. آنچه اتفاق افتاد افراط در کمتوقعی بود که به بیتوقعی کشید. من خیلی چیزها بلدم. تنها فراموشم میشود. باید در خلوتم فراوان مرورشان کنم. باید بیاموزم به هیچ وجه شادیام را در حلقِ کسی فرونکنم. چون شادی و غم نسبی و زائل است. باید تا حدّ ممکن معمولی باشم. در حرف ساده است اینکه سود و زیان علاوه بر اینکه دستِ خداست، مسببش هم خداست. لیک در عمل من هرگز مؤمن و متوکل نبودهام. و اینکه
و اینکه با جمعهای فرهنگیتربیتی رابطهام باریکتر از موست. گاهی اصلاً درکشان نمیکنم. آیا آنها نیز دارند ادا درمیآورند؟ وای از پیچیدگیهای نفسِ انسان. وقتی چیزها قالبی میشود. نه. مریضِ ماجرا منم. آنها از این فعالیتها در درجهٔ نخست راضیاند و لذت میبرند. دنیا را هر کاریش کنی رنج است. داشتن و نداشتنش دشواری است. بود و نبودش مرارتبار است. خبر و بیخبریاش التهابآور است. فرهنگ همهچیز است و من در بیفرهنگیام بیهمهچیزم. چیزی به نامِ ایمان هست که اگر دارایش باشی، دیگر دار و ندارها تفاوتی نمیکند. آنجا توقع معنایی ندارد که بخواهد پسش تحملی باشد یا نباشد. وای از پیچیدگیهای نفسِ انسان. باید خود را کشف کنم.
شیخنا، فرهاد، زنگید. از روز روشنترم بود که بعد از اینهمه وقت تماسش یعنی چه. نشانیِ تالار داد. آخرِ اردیِ پار نیز بیوگانیِ امین بود. با من سننی نداشت آنچنان ولی دعوتم کرد. هیچ روحیهٔ جشن ندارم. شکر که سعید نخواند مرا. جواد هم شاکی بود چرا نیامدم. هادی دانست نمیآیم و مؤکداً خواست بیایم. فرهاد جان، متوقع نباش ببینیام. گرچه باید مقتلت را پس بدهم بالآخره. گفت کاری نکردی؟ خوشمزگی کردم باز. گفتم این شتر نه دمِ خونه که روی ما خوابیده. غشغش خندید و بدرود گفت. عموعلی را هم تا دلت بخواهد آزردم دیروز. یادِ مردادِ پار شدم که پا در یک کفش میگفتم امشب خداحافظی میکنم. الآن برای روشنشدنِ تکلیفش به آرامی گفتم همکاری نمیکنم و تمام. باز زنگ زد که نتوانسته بگوید، که حساب کردهاند بر بودنم. قبول ندارد دلایلم را. گمان کرده یک خبر مرا به هم ریخته. وقتی تو چنین میانگاری از دیگران توقعی نیست. که من از تو نیز توقعی ندارم. نیازی به توضیحِ خود ندارم. آنقدر میدانم که این نیست و همین کافی است. حتی از اینکه قضاوتم کنند هم ملالی نیست.
سلامیدن و والسلامیدنت
سلامیدن و والسلامیدنت
چه داده مرا دید و نادیدنت؟
رهانیدن و وارهانیدنت
نگاهیدن و اشتباهیدنت
دمیدن به باغِ دماوند چیست؟
از آن قله بازآ ببین چیدنت
به تابیدنت هرچه خورشیدنت
به سوزیدنت هرچه جوشیدنت
که نالیدنت را دوام آورد؟
نماند دلی وقتِ خندیدنت
رسانیدنت گوشِ ما را سرود
و سوتی چنان بهرِ باریدنت
نه باریدنت لحظهٔ دیدنت
نه نادیدنت گاهِ خوابیدنت
شکانیدنت پای لبهای من
شکستم قدم را به پاییدنت
غمین دیدنت نازنین دیدنت
تو دلخواهی و دل به خواهیدنت
وبالِ تواَم بالِ من را مچین
چرا چیدنِ نقضِ بالیدنت؟
شعاریدنِ شاعری بیزبان
بسی بیدِ مجنون به لرزیدنت
شوم محوِ بوسیدنت گرچه درد
دَرَد پیرهنهای موییدنت
سهشنبه ۲۸بهمن نودوسه
مرداب در مرگ
چه اتفاقی افتاده؟ هیچ. همان هیچِ قدیمی. قدیمی که چنان جدید است که حادث هم نیست. از تمامِ خوابها پذیرایی کردن و میانِ هر خرابهای خفتن، بی آنکه گزارش شود خستگی و شکستگی. نوشتن برای خواندهنشدن و بودن برای بیاثری. فردا چه شکلی است؟ هیچ. دیروز چگونه گذشت؟ هیچ. و در این قضیهٔ ساندویچی امروز نه هیچتر، که همان هیچِ همیشگی است. همیشهای که آرام در مرداب میمیرد. مرداب چیست؟ آرامشی است که از بیرنگیِ ایام برمیخیزد. برنمیخیزد. مینشیند در اعماقِ انسان. انسان میداند گرفتار است. آن بیرنگیِ ایام میگوید تو نه باطل، که ناحقی. حق را میتوان به لب آورد و در دست نیاورد. دست را میتوان در بهترین حالت تکان داد و خداحافظی کرد. بدرود داد گذشتهای نبالیدنی و اعراض کرد از آیندهای نخواستنی. مشکل در جنس است. جنس متباین است. جنس زمانی و زمینی و آسمانی نیست. جنس سلبی است. جنس با نفی سرِ اثبات دارد. این نوعی تعریف است. با نگاهِ انسانی هیچ گرهی از کارِ انسان گشوده نمیشود. انسان سر از انسان درنمیآورد. انسان از آیات بهذرگی خبر میدهد، و خر در گلِ بیآیگیِ خویش است. درهای معرفت به روی اندیشهٔ انسان تا ابد بسته است. بسته نبود، بسته شد، و گشوده نخواهد شد. هیچ تگاپو و تأملی بی
وای از پیچیدگیهای نفسِ انسان. حالا برای نوشتن و تنفس در سمومِ روحآزارِ بیپاسخی تا مرگ فرصت نیست. پیش از مرگ نان خِر میگیرد. از خواب دلخواهتر و از افسردگی مناسبتر یاری و دیاری نیست. ظلمت موقت است. ظلمت ذاتاً رفتنی است. ظلمت را ذاهق آفریدهاند. دستی که نگیرد گرفته نخواهد شد. پایی که نرود رفته نخواهد شد. چشمی که نبیند نخواهد دید. لبی که دم نزند چیزی نخواهد گفت. خودخواه خداخواه نخواهد شد. دلپوسیدگی از تفرعن با مومیایی دوا نمیشود. زیباست غاری که در انزوای لاف تراشیده میشود. برگهها را بالا بگیرید پیش از آنکه وقت تمام شود. جملهٔ پایانی را بنویس، گرچه پایانی در کار نیست.
تویی. آنقدر که تویی
غایتالقصوای ویرانی منم
عروةالوثقای حیرانی منم
معدنالعلمِ معمایی تویی
مصدرالجهلِ پشیمانی منم
شانهسارِ بیقراریها تویی
شورِ بیشورِ پریشانی منم
می تویی، مستی تویی، هستی تویی
مست از آن چیزی که میدانی منم
خون تویی، محزون تویی، مجنون تویی
خوندلِ مجنونِ حزنانی منم
ره تویی، رهبر تویی، رهزن تویی
مانده در بیراهِ نادانی منم
گل تویی، بلبل تویی، بستان تویی
گیجِ نغماتِ گلستانی منم
سر تویی، آخر تویی، بانی تویی
باقی و ساقیِ مستانی تویی
چاه و دلو و اول و ثانی تویی
هر نمیدانم که میدانی تویی
شادمانیهای عرفانی تویی
غمگساریهای طوفانی منم
آسمانیهای سبحانی تویی
سایهگردیهای پنهانی منم
پادشاهیهای سامانی تویی
بی سر و سامانِ پایانی منم
آمدم تا از خودم گویم تو را
دیدم آن گویای لالانی منم
سخنِ غیر
ورود به صورتِ اوریب. این اصطلاحی است که عموعلی برای این مواقع به کار میبرد. مواقعی که این غارنشین با دست پس میزند و با پا پیش میکشد. پس باید بارِ دیگر، اول با خود و دوم با عموعلی مرور کنم چرا نمیخواهم. هیچ نمیگویم و تنها میگویم لعنت به مجاز. من در واقعیت بیش از دوازده نوبت آن طفلک را ملاقات کردم. فاصله میانِ مای واقعی و مجازی پرکردنی نیست. در مجاز بسیار آغوشیدنی است و در واقعیت همهاش دود میشود. در مجاز بسیار عاشقپیشهام و در واقعیت همهاش دود میشود. پس ادامهٔ این نوسانِ بیمارستانیِ خیال و واقع خالی است. ورودِ اوریبیات رنجی بیدسترنج میدهد. اگر خواستنی بود، تکانهای میخوردم. عالمِ مجاز خانهٔ لافزنان و شکستگانِ واقعیت است. آن طفلک چه کم داشت که نخواستمش؟ چیزی کم نداشت. چیزهایی دیگرگونه داشت. احساساتم را برنیانگیز. من به یادش حتی شاعری هم نمیکنم، چه برسد به عاشقی. مدتی است که با هیچ غیری شاعری نمیکنم. تمامیتِ حیات نیز، با همه نشانهها و حقایقش، به شاعری نمیبردم. من از هیچ گفتم. و چون کسی نخواندش از حیچ گفتم، ولی با هیچ. در دلم آن طفلک را یادآور شدم. از فقدانش اندکی گرفتهدل شدم. بعد یادم آمد عللم. و ورای علل خود را یقهگیری کردم. دیدم این واژه غریب بینسبتی میکند با همهام: زندگی. اگر کسی به همین نسبت بینسبت بود با این واژه، بسماللّه ای بینسبتی. و اگر نبود، راه همان و چاه همین. نفراموشیدهام مرا نخواستنش. اینگونه که ولاندیشم و ولانگار، ولمنش نیستم. نظامیِ گنجوی را متحیرانه متشرعِ نامشروع میگویند. او که از اولیا بود. منِ باقالی هم گاهی این افتراق را میبینم در خودم. جدایی و بیخبری برمیانگیزاند احساسات را. این تغیرات بادافراهِ غیراندیشیهاست. غیرها تا قبر هم نمیآیند. پس سخنِ غیر اگر مرا به غیرِ غیر نمیرساند، مرا به چه میرساند؟
رنجم بنامید
گفتم رنجم بنامید. گفتم و گوش نکردید. گفتم چشمی به فردایی ندارم. گفتم و گوش نکردید. گفتم سر از تحولِ روز و شب درنمیآورم. گفتم و گوش نکردید شما.
چرا اینگونهام شبها؟ تنها و تنهای تنها میخواهم کنجی کز کنم و خیره در ظلمانیِ شب بمانم و هیچ دیگر کاری نکنم. من کیام؟ آن که نه از لذاتِ دنیا و شهواتِ حلال و حرامش تمتع برد، نه به ذوقِ مناجات و مزهٔ تألّه دستی رساند. حرفهایم تکراریتر از همیشههاست. بیمیلم به نان و جان. حیف شد. مرا قطعهقطعه کنید. مدتهاست پیشِ هیچکس سفرهٔ دل نگشودهام. هرکس هرچه گفت همراهش شدم. مولویوار به هر جمعیتی نالان شدم و جفتِ بدحالان و خوشحالان. حتماً اینگونه آدمها فراواناند. ذرهای کندهشدن از حضیضِ نان به اینجا میآوردت. نرفتم پیِ صفِ مکتبها. رنجم بنامید. مرا نیز در برزخ سرگردان بیابید. حیف شد. تمامم حیف شد. دنبالم میگردم در میراثهای رسوب از اندیشهها. چیزهایی هست. و من نیستم میانشان. رنجم بنامید. نای نجوا و خشوعِ رکوع در تنم نیست. شورِ طلب و غوغای عشق به پیکرم نیست. میگویم و از گفتنم سگوار پشیمانم. میخواهم نخواهم و میخواهم. یک قبیله در من نماز میخوانند و آه. آه. در من چه پیش آمده؟ از صداعِ سرم سنگها میترکند. شاید شبها کمتر بنویسم بهتر باشد. شاید شبها کمتر باشم بهتر باشد.
بیایید منقرض شویم
"من فکر میکردم شما منقرض شدهاید". این جمله را گفت و جملگی خنده زدیم. از همان خندهها که اگر بهش فکر کنی، غبنی عمیق دارد. تعلیقیاش نمیکنم. ما پیشِ خودمان گمان کردهایم خیلی متفاوتیم. گاهی که میبینیم همدیگر را، رو میکند بهم و با لحنی رندانه میگوید: بیا منقرض شویم. چیزی نزدیک به بیایید بمیریمِ من. امشب دهانم پیشِ سهیل باز شد و بیمیلیام بیرونکی ریخت. پشیمان شدم. ولی چه چاره؟ برایم در تمامیتِ زندگی افتخاری وجود ندارد. گفت دو جنبه دارد. مثبتش بیتعلقی به دنیاست. منفیاش بیعملی است. از توضیحم پشیمانم. توبه میکنم و میخواهم جبران کنم. میپرند ناگهان. بارها دیدهام که بیمن بسیار روالتر چرخِ دنیا و عقبا میگردد. آن عموعلی هم که حرف از انقراض میزند بیخبر است از ویرانهای که در من هرآینه شکستهتر میشود. نگرانِ عمر است. نگرانِ مرگ است. از مرگآگاهی حرف میزند. بی آگاهی از نفاقِ ریشه دوانده در من. نمازهای جماعت عجب مصیبتی است. تندتند میخوانم اوراد را و عرفانیهایم را قورت میدهم. سختترش فراداهاست. گمان میکنم دیده میشوم. سجده را خلاصه میکنم. اینهمه دردسر، اینهمه دودوزگی، اینهمه ریا، اینهمه شرک. مرا به چه محاکمه خواهد کرد؟
بعد ماها مینشینیم گردِ هم و همفکری میکنیم و عقایدمان را مرور میکنیم. من کیستم؟ بیدستاویزترین نفرِ جماعت. کوهی از انکار و تفلسفهای راه به هیچ نبرده. خودشان را بیرون میریزند و با لطیفههایی سرِ شکستنِ یخهای سنگینِ جمع دارند. خندهام نمیگیرد. چیست گناهم؟ در جهانِ خندهدارِ اطرافم، که از تناقضهایش خندهها میتوان ساخت، لطافتِ نبودهام خنده نمیدهدم. از بیشعوریهای ناتمامِ من است لابد. امشب یک متنِ پرغلط و ویراستاریلازم هم به تگاپویم نینداخت. چه میگویی برادر؟ میدانی من کیستم؟ من با انقراض و خلافش نیز ناز و نیازی ندارم. آن را که به جایی رهش ندهند
سوختنم
میسوزم. خود به دستِ خود میسوزانم خود را. میخندم به عالمیان. به آنها که چشمی به من بستهاند شیرینتر میخندم. مترصدِ مجالِ نبودنم. عرصهها تنگ و تنگتر میشود. در دودلیِ خواستن و نخواستنِ آن طفلکم. در کشاکشِ کارهای مثلاً فرهنگیام. بر دوراهیِ ادامهتحصیلم. در مظانّ نگرانیِ مادرپدرم. و مثلِ همیشه هیچ نیستم. هیچ نیستم چون قبلها هم از این پرتلاطمتر بر من رفته و مرا هیچ تکانی نداده. نشستهام در این امنساحل و خندهام میشود از طوفانبازیهای دریا. خندهام امروز جالبتر هم میشود یحتمل. بنشینم روبروی آن بندهخدا و بگویم هیچ. بگویم هیچ کاری نکردم و هیچ برنامهای ندارم. آقای فلانی، بنده مایل و قادر به همکاری با شما نیستم. در مغزم چیزی نمیگذرد. آمدهام تا به ابنای بشر تیکهای بیندازم و بروم. انصافاً این چه ماجرایی است که موقعِ تصمیماتی چنین، عرفانی میشویم؟ از اولش هم نه طوع بود و نه رغبت. دو دقیقه میخواهم کنارتان بنشینم و هر بود و نبودی را تسخر بزنم و بعد هم از حضورتان مرخص بشوم. مرا چه به این اطوارها. من عبوری موهومم. از خود انگلتر در تاریخ سراغ ندارم، چون معمول نیست که از انگلها خطی باقی بماند. وای از امروز. با دستی خالی و کاری نکرده بروم آنجا و بگویم بنده نیستم. فقط نمیدانم روضه را از کجا بیاغازم. احتمالاً با اتمامِ این همکاریِ نیاغازیده خیالات، و به عبارتِ بهتر توهماتِ، آن طفلک نیز نقشِ بر آب و بادِ هبا خواهد شد. وای از فردا. فردای قیامت که عمرم را میگذارند پیشِ رویم.
نه برای خداحافظی
افسوس که این حرفها را نمیشود با تو زد. این حرفها را با خودم هم نمیزنم. در آخرین سهشنبهٔ اردی، آرامتر از اردیِ پارم. درست همین ایام بود که جگرم میسوخت از داغت. احساساتم غلیان میکرد و چشمانم مدام به یادت خون میشد. در عقل رد میشدی و در دل قبول. دقیق چنین روزی بود که سرمای عقلت دلم را سوزاند. تو از احساسم لذت میبردی ولی حاضر به همقدمی با عقلِ پریشانم نبودی. خبر نداشتی که شاعر در غلبهٔ بیمنطقی به مناطقِ خاصّ منطقِ خویش میرسد. حالا که من کولهبارِ نبودن بر پشت نهادهام به تلاطم افتادهای. بندهخدا، من مدتهاست نیستم. من بساطِ عاشقی را پیشِ پای هیچ عصمتی مانندِ تو پهن نخواهم کرد. آزموده را آزمودن خطاست. هم تو دیدی و گفتی من آدمت نیستم، هم من مدیدی است حلالترین حواها حلاوتی برایم ندارد. نه را بر سرِ زندگی گذاشتهام و تو قسمی از زندگی هستی.
همهٔ اینها را به کناری مینهم و عذر میخواهم از همه. دوست داری با من همسفری کنی. میدانی سفر به مقصدی است و. و نمیدانی در مذاقم هیچ خوش نیست هیچ بودنی. از سویی اگر بخواهم زندگی را، تو همقوارهاش نیستی. از طرفی چنان مقدسی که حتی نگاهِ همه گناهم تو را خواهد آلود. اینها را به که میگویم؟ راستش دیگر چیزی نیست که بخواهم برای گریز از آن سر در لحافِ الفاظ کنم. تو، با تمامِ تقدست، برابرِ ابدیتی که از کف دادهام قابلِ بیان نیستی. نه تو، که از کف دادنِ تو. من در عمرِ تا امروزم چنان نداشته و فقدانهایی را مزه کردهام که گریهٔ نسلهای بشر در عزایش تسلایی نخواهد داد. نبودن و نداشتنت دشوار است و در ازای نبودنها و نداشتنها خوار. دوستت دارم. این را پنهانی با سکوتم پیوند میزنم تا به سمعت نرسد. تو فرشتهٔ پاکی و نمایندهٔ سبوحیِ عالمِ قدسی. تو راهنمای گمشدهٔ فطرتِ منی. تو خدا و منای من نیستی، شمهای از جلواتِ ذاتِ اویی. شمهای هستی و چنین خجستهای. باز جان از عضلاتم بیرون شد. باز آرامشی نو روحم را سرِ جایش نشاند. من آمدم برای آغاز. کاش به وقتش قدرِ قدمهایم را میدانستی. باور کن به خداحافظی نیامدم. آمدم تا بعدها قابِ خاطرهات نشوم.
حرف میزنم نه با تو. بگذار استراحتی کنم. هستیام مستِ رخوت است. کلاس هم دارم. شاید تا شب فرجی شد. یا مفرج الهم! و یا کاشف الغم!
نباید از خستگی گفت، ولی چه کنم که خستهام
من مسلمانم؟ نه. نه مرا مسلمان صدا کنید، نه بچهمسلمان، نه بچههیئتی. اصلاً صدا نکنید. برابرِ خستگی مقاومت میکنم اما این خستگی است که مرا میچلاند. نمیپسندم از خستگی بگویم لیک کردارم خستگی است. در دینی که من شناختهام و در مذهبی که تا اینجا ادراک کردهام وقفه و رخوت محلی ندارند. هرروزینهٔ بودن نه در بیرون، که در اندرونم خالی است. نیروی زندگی را با سرنگی از جانم استیفا کردهاند. طنازی نمیکنم با واژه. روحم خالی است. پاسخی برایش ندارم. میانش فریاد برمیآورم و در همان حنجره خبه میشود. باید برای من هم چیزهایی باشد برادر جان. چونان آتشفشانی که سالهاست غیرِ فعال مینامندش و قرنهاست درونش جوش و بلواست، جانم فغان دارد و خستهدل نفس میکشم. چون تو ناراحت میشوی از حالاتم میگویمت، وگرنه برای خودم هم توضیحی ندارم. بدان که نفاق در من رسوب کرده. هیچ حالم را نمییابم. خود را اهلِ هیچ نحله و پیگیرِ هیچ قصه و دغدغهمندِ هیچ ساحتی نمیبینم. هیچجا حضور ندارم. این جملهها بافندگی نیست برادر. خود از این بینسبتی بیش از همه خوفم میشود. گواهِ منِ بیگواه همین عمر. گواهم همین بیگواهی. چه کنم که باید ادایش را دربیارم؟ اینها اباطیل نیست. این منم. این همان شخصِ هفتاد و چند کیلویی است که بارها ملاقاتش کردهای.
و اینگونه دود شدنِ اشیاء را فراوان زیستهام. شکوهای از بیزبانی نیست. دوست دارم همهچیز را ترک کنم و در هیچی ابدی فروبروم. در من هرچه هست کفر است. در من موریانههای شک و شرارههای یأس بنیانِ هستیام را از پایه درآوردهاند. چون روحی سرگردانم. چون گرگی دلهخو و سگی ولگرد و فاحشهای هرجاییام. اگر بجنگم و پیروز هم شوم، ذوقی نخواهم کرد. من فراوان کوشیدهام که بسازم. مرا اینگونه نبین. برای آبادانی کم نکوشیدهام. نه. من انسانم. من در تناوبِ بدحالی و خوبحالی خود را تا حدّ توان متعادل نگهداشتهام. به روحِ خداجویت که دیوانه میشوم. به جانِ پرتوانت که خبه میشوم. من دیوانه نیستم. من کافر نیستم. کدام مآل؟ کدام مقصد؟ به مقدسات که بیهوده میکوشی. میخواهم سینهام را بدرم. این که روبرویت میخندد و مینشیند، کفتاری درندهخوست که ناگهان با آروارههایش منتهای آمالش را جرواجر خواهد کرد. در تیرماهِ نودوسه، در محوطهٔ بیمارستانِ امیرالمؤمنینع این حال را با تو گفتم. آه از غنچهای که چنان بشکفد که بر پارهپارگیِ گلبرگهایش حسرتِ شکوفایی خطی از خون بیندازد. جای امیدواری است که تو میدانی. تو میدانی تنورهکشیِ روح یعنی چه. تو فهم میکنی ضجهزنیِ مادری فرزندمرده چه صوتی دارد. کولیوار گریختن از
آه ای برادر، چه میگویم؟ من نیز در برزخ سرگردانم. خود را در آن عرصه بیدستاویز میبینم. میخواهم آنچه میبینم را بنویسم. ولی خستهام. برای خواستن، برای داشتن، برای ماندن و رفتن و ساختن زیاده هیچم. میخواهم بگویمت. لیک چیزی سد میکند. اینهمه وصف، اینهمه حرف چیست و چه
پاک کردنِ وبلاگی ناپاک
کافی است رنجاندنت. گاهی که بودن و نبودن رنج است، آری. آری، نعرهات درمیآید از بیرون کشیدنِ تیر از حلقومت. لیک چارهای جز این نیست. شیءِ خارجی باید خارج شود. هنوز نگرانِ منی دیوانه. تقصیرِ من است. باید پاکش کنم آن ناپاکی را. نیتم را تا جای ممکن خالص میکنم. ولی سراپا نجاستم. همهجایم بو میدهد؛ از آن بوی گندهایی که معروف است. هی برمیگردم جملهها را ویرایش میکنم. شنیده بودم ادبیات زمانی گیراست که از واقعیت برخیزد. الآن در واقعیت هستم. موعدش را میگذارم اولِ خرداد؛ روزی که دایی در خاک غنود. امسال میشود ده سال. گویی نوبهٔ انتقامگیریِ من است. انتقام از چیزی که انصافاً واقع نشده. من نمیخواهم چنین باشد. ورقگردان چنین میگرداند. زندگی بسیار زیباتر از آن است که همچو منی بتواند به گندش بکشد. در من نوشتن است که زبانه میکشد. چه باید کرد که گاهی قصهٔ صبران است. این بار صبر بر آنچه دوست میداری. دوست دارم بروم مشهدالرضا سلاماللّهعلیه. دوست دارم به گدایی بروم. بروم پول بگیرم از ابالحسنالرضا سلاماللّهعلیه. سلام و صلواتِ خداوندِ آسمانها و زمین بر تو باد. میخواهم بیایم جوانیام را از شما پس بگیرم. به من همه چیز بده.
باز بازگشت
میانِ عروسیِ فرهاد. همان جشنی که قرار گذاشته بودم با خودم به نرفتن. بهمن و دکتر تا دمِ خانه آمدند و مرا از رخوتم بیرون کشیدند و کشانکشان بردند تا شیخنا. همانجا باز بازگشت. پاسخی نداشتم. شرمسارم سراپا. معلوم است حسابی دلتنگ است. متعجب است که چرا من بیتابی نمیکنم. همیشه شیفتهٔ صداقتش میشوم. من هیچوقت درکی روشن از احوالم ندارم. آن شب چیزی نگفتم. میدانستم گرفتارِ کولاکِ تنگدلی است. میدانستم آنقدر در خلواتش شعرها و متونم را مرور کرده که عاقلانگیِ معهودش مدتی است زائل شده. او به عقل بازخواهدگشت وقتی که من سویش بازگردم. او مرا پسندیده بود، ولی پسندیدنی مشروط. میخواست کمی او شوم. من تند رفته بودم در مبانیام. نمیدانم چرا اطمینانی گرم در قلبم نشست کرده. بیچیزتر از تمامِ عمرم، اما انگار چیزی مرا دارد که همهچیز است.
چقدر بیتابی میکند. گویی رودی خروشان به مصبّ خود رسیده. شکوه میکند در هزار خفیه. از باز شدنِ درِ گفتوگو خوش است و از تداومش ناامید. چرا از میانِ اینهمه انسانِ پاک، در جانِ منِ بیجان آویخته؟ یادمانهایش هنوز در کمد است. حتی شکلاتِ روزِ نخست به همان شکل حفظ شده. دو پنجهزاری که یکیاش دستخطّ اوست و شعری از فخرالدین اسعدِ گرگانی از منظومهٔ ویس و رامین، میانِ قابِ تسبیحِ کهربا باقی مانده. طفلک بدجور پریشان است. سعی میکنم آرامش بدهم. اگر من هم بیقراری کنم، جبرانش دشوار است. وقتی او آمد دیگر کسی به نظرم نیامد. عاشقپیشگی کردم. شدید منگِ خوابم. خدایا! بازگشتمان را نیکو گردان.
آنچه دوست داری
راست میگوید. زندگی همهاش انجامِ دوستداشتنیها نیست. چه جملهٔ نغزِ مزخرفی. این جماعت را به خودشان واگذار. بگذار با همین جملاتِ قصارشان صفا کنند. بگذار دیالوگنویسی کنند. بگذار گرههای دراماتیک بسازند. بگذار گمان کنند میانِ این عباراتِ خاصشان معرفتی نهفته است. بگذار شاعری کنند. بگذار انگار کنند با گریزهای فرازهایشان حرفی را غیرِ مستقیم به مخاطبشان پاشاندهاند. زندگی آنِ کیست؟ صاحبانِ عقیده و عزم. باقیشان تنها زنده میمانند. حیاتی نباتی دارند. اینک من؛ مصداقِ اتمّ مردهٔ متحرک. آنها که غرقِ مقدساتِ دوستداشتنیشان شدهاند و با آن جملهٔ کذایی به خود میآیند، ماجرایی سوا از کسانی دارند که در زیستنشان کم پیش آمده به معنایی برای زندگی و مصداقی برای دوستداشتن رسیده باشند. در نظرِ من جملهٔ این جملات بی رنگ و رونقاند. بسیار بعید است عبدی حاضر به همقدمی با چنین زوالحالی شود. زقومدهانیام را با هزار عصارهٔ شیرینبیان علاج میکنم و لاعلاج میماند. من دانستهام رنج است. من ترنم کردهام "متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها". من ماهیوار که دریا را ندانستهام، به لهلهِ آب نیفتادهام. جبرِ بودن را با مغزِ استخوانم چشیدهام. پس کدام دوستداشتن؟ کدام دوستداشتن که زندگی ورایش باشد یا نباشد؟ هنگامی که در ذهنی تعاریف زیر و زبر نه، ویران و هامون میشود، حرفها از حالِ متعارفشان بیرون میشوند. روزمرّگی همه را به قالب میاندازد. آنچه تو میبینی من نیستم. در من اشیاء دگرسان شده. در من چیزی دیگر است. بنیادم خالی است. درونم پوک است. بدجور میوزم. بدجور بیوصفم.